بازدید امروز : 159
بازدید دیروز : 237
عزیز دوستوم و مهربان قارداشیم ، آذر بایجانین و مرندین و آتا بابا یوردوموز « میاب » کندینین افتخاری اولان و چوخ حورمتلی و قدرتلی شاعر
آقای « محمد قولی میاب » متخلص به (کوثر ) دن بیر گوزه ل و دویغو لو شعر اوخویاق ، شعر دن اونجه شاعریمیزین اوز یازدیغی قیساجا ترجمه حالی ایله
تانیش اولاق :
نامم محمّد و نام خانوادگیام قولی میاب میباشد.
متولّد مرداد ماه 1330 در «روستای میاب» از توابع شهرستان «مرند» هستم.
پس از پایان دوره 6 ساله ابتدایی به تهران آمدم. ضمن کار کردن به تحصیل پرداخته و فوق دیپلم فنّی گرفتم. از دوران کودکی و از کلاس سوم ابتدایی شعر میگفتم. در سال 1355 وارد آموزش و پرورش شدم و ضمن شغل دبیری با کانونهای شعرا و نویسندگان مناطق مختلف آموزش و پرورش همکاری کردم. پس از انقلاب با کارشناسی ادبی امور تربیتی استان تهران همکاری کرده و پس از طیّ دورههای کتابداری و ادبیّات کودک و نوجوان به عنوان داور، مدرّس و مسئول کانون شعرا و نویسندگان فعّالیت کردم. در سال 1373 با همکاری دو نفر از همکاران فرهنگی، «انجمن ادبی افق» را تأسیس کردیم که این انجمن در جذب و شکوفایی استعداد نوجوانان شاعر و نویسنده بسیار مؤثّر بود.
کتاب «اشک معلّم» (مجموعه شعر) در سال 1378 توسط نشر عابد چاپ و نشر گردید. کتاب «چگونه شعر بگوییم؟» با همکاری آقای کاظم جیرودی در سال 1380 توسط انتشارات فرادید چاپ شد.
ضمناً چند کتاب (مجموعه آماده چاپ) شعر و داستان و چند مجموعه آماده چاپ هم به زبان ترکی دارم.
والسّلام.
سوار مشرقی
مرا به خلوت آن روی ماه مهمان کن
اگر همیشه نشد گاه گاه مهمان کن
مرا به دیدن آن دیده اهورایی
تمام عمر فقط یک نگاه مهمان کن
مرا که عاشق شب زنده دار یاد توام
به شب نشینی چشم سیاه مهمان کن
میان برکه چشمت که آب تطهیر است
مرا به شستن جان از گناه مهمان کن
به رغم خواب من ای کوکب سهیل امشب
بیا و چشم مرا تا پگاه مهمان کن
کجا به خیل ملک بار عام خواهی داد؟
مرا به گوشه آن بارگاه مهمان کن
اگر به یاد کسی گریه میکنی امشب
مرا به مجلس این اشک و آه مهمان کن
سوار مشرقیام از کجا گذشت صبا؟
مرا به بوسه بر آن خاک راه مهمان کن
ز گریه دیده «کوثر» به خون نشست ای دوست
بیا و چشم مرا یک نگاه مهمان کن
غزل انتظار
ستاره سر نزد و ماه برنمیآید
خیال خواب به چشمان تر نمیآید
هزار راه دلم رفت و باز شب باقی است
خدای من مگر امشب سحر نمیآید؟
نگاه منتظرم خون شد و نمیدانم
چرا بشارتی از منتظَر نمیآید؟
چنان به مهر رخت خو گرفته خاطر من
که جز خیال توام در نظر نمیآید
به سوی صبح تو عمری است چشم دوختهایم
شب فراق تو امّا بسر نمیآید
که بود گفت که همتای توست، بُهتان گفت
به جز شرارت از این گفته بر نمیآید
مگس به عرصه سیمرغ کی رسد هیهات؟
که این جسارت از آن بال و پر نمیآید
فدای لعل تو گردم که در شکر خندت
حلاوتی است که از نیشکر نمیآید؟
حدیث موی بلندت هزار و یک شب ماست
که دل ز بند کمندت به در نمیآید
فقط اشاره به زلف تو در غزل کافی است
وگرنه شرحش از این مختصر نمیآید
به هفت خوان بلا رفتهای دلا هشدار
کزین سفر همه کس با ظفر نمیآید
خبر ز یار گرفتن محال نیست ولی
هر آنکه را که خبر شد خبر نمیآید
به آشنای سفر کردهای سپردم دل
که تا مرا نکشد از سفر نمیآید
صبا به یار بگو «کوثر» پریشان را
به غمزهای بنوازد اگر نمیآید
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
پیوندهای روزانه
فهرست موضوعی یادداشت ها
بایگانی
اشتراک